قسمت اول را در اینجا ببینید...: http://naghdefilm.parsiblog.com/Posts/359
این چیزی که شما الآن دارید از جنگ 33 روزه میگویید، خیلی شبیه میشود به بوسنی، جایی که ما در زمان جنگ بوسنی یک «خنجر و شقایق» داریم و یک «خاکستر سبز». باز ما هیچ پیشرفتی نسبت به ده پانزده سال نکردیم، هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است.
در جنگ عراق هم تنها یک مستند با عنوان «عراق سرزمین جنگها» وجود دارد که آن هم ما کار کردیم که به شمالیترین نقطه تا جنوبیترین نقطه میپرداختیم. شمالیاش را آقای جوانبخت و آقای غفوری کار کردند و جنوبیاش را من. فقط یک سریال.
امثال این کارها خیلی ربطی به برنامهریزیها و سازماندهیها ندارد و بیشتر برمیگردد به روحیهی جهادیای که وجود داشته است. این روحیهی جهادی در بوسنی بود که جواب داد و سَرِضرب یکی دو کار ساخته شد. آن هم بوسنی به عنوان یکی از مقاطع حساس بعد از انقلاب و در حالی که از بیرون میدیدیم ظلم بزرگی دارد نسبت به مسلمانان صورت میگیرد. ما در شرایط فعلی چه درسهایی میتوانیم بگیریم که میانمار را پوشش بهتری بدهیم؟
من اگر میخواهم بروم میانمار، الآن باید سفیرم در بنگلادش بگوید که آیا من میتوانم بروم یا نه. یعنی کار من را گره میزنند به دولت و سیاسیاش میکنند. در صورتی که سفرای کشورهای دیگر حمایت هم میکنند. ما اقدام کردیم از طریق وزارت خارجه؛ قرار است که از سفیر در بنگلادش استعلام بشود. من احتمال 95 درصد میدهم که جواب، نه باشد. میدانید چرا؟ چون کارهایی که در جنگهای مختلف کردم تقریباً 95 درصدش مخالف نظر سفرا بوده و رفتم کار کردم. الآن هم این اتفاق افتاده؛ میگویند از دولت میانمار باید اجازه بگیری، بعد میگویند صد در صد جوابش نه است. من میگویم خب برویم از اردوگاهها کار بگیریم. میگویند باید از سفیرمان در بنگلادش اجازه بگیریم. سفیر میگوید نه. الآن اوضاع فلان است و بهمان. بعد مجبور میشوم از یک طریق دیگر بروم لب مرز و روی آوارگان کار کنم. بدبختانه نمیدانم چهجوری است که برخی سفرای ما حافظ منافع آن کشورند در ایران! یعنی سفیر باید حافظ منافع ایران در کشوری که هست باشد، ولی بعضیجاها برعکس است! مثلاً سفیر ایران در پاکستان میگوید که آقا بروید کشمیر هند را کار کنید، سفیرمان در هند میگوید بروید پاکستان را بگیرید.
آقای برجی! راه برونرفتی وجود ندارد؟ مثلاً ما بیاییم مثل شما که خودتان میروید، حرکتهای مشابه جهادی را تقویت کنیم. شاید از این طریق امید بیشتری وجود داشته باشد.
همین! این اتفاق باید بیفتد.
چون بوسنی هم همین بوده، عراق همینطور، لبنان همینطور.
من اگر میخواستم برای حضور در جنگ با سفیر هماهنگ کنم ، تا الآن پنج تا جنگ هم نرفته بودم. من که نمیایستم. من میخواهم کار انجام بدهم. اگر قرار باشد بایستم تا تو به من بگویی چه کار کنم، کلی زمان از دست رفته. هیچ کسی نمیخواهد آسایش خودش را به هم بزند. بدبختانه اینطوری است.
نباید با یک مستندسازی که میخواهد بیاید قسمتی از تاریخ را برای مسلمانانی که در آن مناطقند به تصویر بکشد، این طور برخورد کرد. من میگویم الآن ما 50 ساعت راش از عراق وقتی که صدام سقوط کرد، داریم. آقای تلویزیون! اگر ما نمیرفتیم الآن تو این آرشیو را نداشتی. الآن آرشیوی داری در مورد بوسنی. اگر ما نمیرفتیم تو این آرشیو را نداشتی. الآن آرشیوی داری از افغانستان. اگر ما نمیرفتیم الآن این آرشیو در دستت نبود. یعنی با تمام رهبران افغانی بدون استثنا، ما مصاحبه کردیم که چرا میجنگید. از آن گروههای هفتگانهی اهل تسنن که که ضد شیعهاند تا گیلانی که طرفدار پادشاه افغانستان بود تا مسعود و ربانی و حکمتیار و دوستُم و بقیه؛ مصاحبه کردیم با اینها. بعد با یکی که الآن معاون رئیسجمهور است مصاحبه کردیم. ما الآن از اینها در زمان جنگ داخلی آن موقع که داشتند میجنگیدند، تصویر داریم. از زمانی که نیروهای کمونیست به کمک روسها اقدام به ساقط کردن دولت تاجیکستان کردند، ما تصویر گرفتیم. هیچ کشوری در دنیا الآن آرشیوی که ما در مورد جنگهای داخلی تاجیکستان داریم را ندارد. من و حسین جعفریان رفتیم، فیلم «لعل بدخشان» که دو قسمتش افغانستان است و چهار پنج قسمتش تاجیکستان است، الآن آرشیوش موجود است. میخواهم بگویم الآن ما یک آرشیوی داریم از شصت هفتاد ساعت جنگ 33 روزه. حرفهای که به این قصه نگاه کنیم ، باید یک آرشیوی داشته باشیم از این مسلمانها که الآن در مرز میانمار و بنگلادشاند. ما میخواهیم ببینیم قصه چیست. از اینجا هم نمیخواهم با یک پیشداوری بروم. میدانم مسلمانان را کشتند، ولی میخواهم بگویم که بیطرفانه هم نمیخواهم بروم. اصلاً بیطرف وجود ندارد؛ میروم ثابت کنم که مسلمانان مظلوم واقع شدند، ولی بگذارید من این فیلم را بروم، بیاورم تا در تاریخ کشورمان داشته باشیم. صد سال دیگر داشته باشیم. این تصویر مسلمانانی است که صد سال پیش در این منطقه بودند. بگذار 50 سال دیگر دانشجویی که میخواهد در مورد مسلمانان جنوب شرق آسیا مطالعه بکند، این فیلم را هم در کنارش ببیند. یک مستندساز باید اینجوری شروع کند: بگردد واقعیتی که هست را نشان بدهد.
خُب، در همین زمینه شهید آوینی نقش بسیار مهمی داشتند. الآن بسیاری از همین داشتههایی که شما ذکر کردید را از توجه ایشان به فیلمسازی در حوزه مقاومت اسلامی داریم. چه آن زمان که با عنوان روایت فتح در دفاع مقدس کار میشد و چه فیلمهایی که پیرامون نهضتهای اسلامی ساخته شدند.
اصلاً راه افتادن من برای رفتن به طرف پوشش جنگ در مناطق بحرانی دنیا، شروع اش به خاطر شهید آوینی است. آقا مرتضی گفت برو افغانستان. زمانی گفت افغانستان که ایران هنوز جنگ بود. یعنی من زمانی وارد افغانستان شدم که ایران جنگ بود. این نشان از درایت هنرمندانهای است که در شهید آوینی بود. آقا مرتضی به عنوان نسیم حیات از آن یاد میکرد که بعدها نسیم حیات از لبنان و فلسطین ساخته شد.
من پاکستانش را با شهید آوینی بودم. باید دو مرحله میرفتیم. مرحلهی دوم اش دیگر نشد برویم. جنگ که تمام شد آقا مرتضی سال 1371 دوباره ما را راهی افغانستان کرد که بروید افغانستان و بعد بروید تاجیکستان و از اسرا و آوارگان مسلمان تاجیک فیلم بگیرید که الآن آرشیو این آوارگان مسلمان تاجیک را داریم که 1000 نفر آمدند شمال افغانستان؛ افغانستانی که خودش نان نداشت بخورد، حالا باید به اینها نان میداد و این کار را انجام نداد. هیچ کس هم در این باره حرفی نزد و روی این مانور نداد. در شمال افغانستان مردمی که خودشان گرسنه بودند، نیمی از نانشان را با آوارگانی که آمده بودند تقسیم کردند. خب، این را شهید آوینی گفت که بروید کار کنید.
همین حس را آقای طالبزاده نسبت به «خنجر و شقایق» دارند و میگویند که «خنجر و شقایق» برای شهید آوینی است.
بله، من سفرهای مختلف که میرفتم، با آقا مرتضی مشورت میکردم که چه کار کنم چه کار نکنم. دو سه جلسهی دو سه ساعته گذاشته بود که رضا در افغانستان چه کار کن. جلسهی آخرش قرار بود که سهشنبهروزی در تهران گفت که من امشب میروم اهواز. دیدم در آستانهی در ایستاد و با من خداحافظی کرد. گفتم آقا مرتضی اجازه بدهید من بروم. گفت نماز بخوان و ناهار بخور، بعد برو. گفتم نه. به چند تا کارم برسم. همدیگر را بغل کردیم. گفتم آقا مرتضی، حلالم کن. گفت حلال چی. تو داری میروی منطقهی جنگی، تو حلالم کن. گفتم نه آقا مرتضی، حلالم کن. گفت ما جایی نمیخواهیم برویم، میخواهیم برویم اهواز و برگردیم، جای خطرناک که نمیخواهیم برویم، تو من را حلال کن که میخواهی بروی جنگ. خداحافظی کردیم. گفت که ببین، شنبه ساعت دوازده شب تو پرواز داری. یکجوری بیا که ساعت چهار سوره باشی. صحبت بکنیم بعد ساعت ده شب میرسانمت فرودگاه که بروی مشهد و بعد از آنجا هم بروی افغانستان. قرار هم گذاشتیم. همان روز هم مرتضی پرواز کرد برود اهواز. قرار بود جمعه، شب بیاید تهران و فردایش هم ساعت چهار با من قرار داشت. جمعه صبح آن اتفاق خوشگل برایش افتاد و رضا برجی از چهار بعدازظهر آن روز تا الان معطل آن جلسه است. ساعتی که من میخواستم بروم افغانستان جنازهی آقا مرتضی داشت میآمد. همهی بچهها به من گفتند صبر کن، تو مثلاً شاگرد شهید آوینی هستی؛ بمان.
دیگران توقع داشتند که من به عنوان شاگردش بمانم. ولی من گفتم نه، الآن اگر آقا مرتضی چشمش را باز کند به من میگوید اینجا چه کار میکنی؟ تو باید ساعت 12 شب پرواز میکردی میرفتی، روز یکشنبه چرا تو تهرانی؟ گفتم به خدا اگر آقا مرتضی الآن زنده میشد من را که میدید میگفت تو چرا دیشب پرواز نکردی. و من نماندم برای تشییع جنازهاش، رفتم. و یک چیزی آن موقع به یکی از بچهها گفتم. گفتم ببین آنقدر پاچهخوار هستند یک عده فردا که زیر تابوتش را بگیرند که نوبت من نمیشود. خاطرت جمع باشد. من روزی را دیدم که مرتضی برگشت گفت، رضا جان دیگر 5 تا رفیق برای من نمانده است. من آن روز را دیدم. من از یکی گله داشتم که چرا مسخرهبازی درمیآورد، چکمان را نمیدهد، به آقا مرتضی گفتم. به یک زبانی گفت که گله نکن دیگر رضا. بعد فهمیدیم که خودش شش ماه از جیب خودش پول بچههای سوره را میداده. جالب این که آنجا من از کسی گله کردم که مرتضی هم خودش از او گله داشت. یک جای دیگر به من گفت که رضا اصلاً تو هم دیگر من را درک نمیکنی، تو هم داری نق میزنی، تو دیگر نق نزن، تو باید کمکم کنی. بعد به این نتیجه رسیدم که باید مرتضی میرفت. بهترین لحظهای که باید میرفت، همین لحظه بود. یعنی گل در دقیقهی 92. شهید آوینی اینجوری رفت. یعنی یک ماه دیرتر رفته بود، چنان اینها میخواستند به صلابه بکشندش؛ تصمیم گرفته بودند که بعد از عید موتور مرتضی را میآوریم پایین. نشسته بودند صحبت کرده بودند که آقا داشته باشید که بعد از عید، همه توپخانهها آماده، این دفعه چنان حمله کنیم که سوره موره را همه لوله کنیم برود. سوره و مرتضی آوینی را همه را با همدیگر صاف میکنیم میرود. نه مرتضایی بماند و نه سورهای. بعد از عید؛ و خدا بعد از عید اینها را زد زمین؛ بُردش. نگذاشت. اینها آماده کرده بودند که بزنند مرتضی و اطرافیانش را که چند نفر بیشتر نبودند. واقعاً میگویم، چند نفر به تعداد انگشتان دو دست هم نمیشد. همان چند نفری که در سوره بودند، چند نفر هم بیرون. ببین! فیلمهای هشت من را که از جنگ گرفته بودم، چون مثل نگاتیو عکاسی است دیگر، که از حملهی بچههای بسیجی در عمق خاک عراق گرفته بودم، همه را ریخته بودند در سطل آشغال، به این بهانه که فلانفلانشده رفیق مرتضی است. ببین چه عنادی داشتند یک عده با مرتضی. حالا من میدانستم که اینها میخواهند فردا زیر تابوت مرتضی را بگیرند. گفتم اصلاً نمیتوانم این را تحمل کنم.
این بود که میدانستم فردا زیر تابوتش سبیل تا سبیل آدم میایستند تا مرتضی را تشییع کند و تشییع کردند. این است که خدا به یکی عزت میدهد. مردم فقط صدای مرتضی را شنیده بودند. تصویری از مرتضی نداشتند، قیافهی مرتضی را کسی ندیده بود که. حالا، در چه زمانی مرتضی دارد میرود؟ زمانی که پخش کردن صدایش از تلویزیون شش ماه است که ممنوع شده. مرتضی را محکوم میکردند که ادکلن پروستوریکاز میزند، گورباچف شده مثلاً. اما کسی که صورت مرتضی را هم ندیده، آمده برای تشییع. صدای مرتضی اینقدر عاشقانه بود که خدا عزتی به مرتضی داد که الآن سالگرد شهادتش که میشود، روستاهای رفسنجان برای مرتضی بزرگداشت میگیرند، من رفتم صحبت کردم. مسجد کاهگلی یک روستا سالگرد شهید آوینی گرفته، من چه دارم بگویم. خدا خیلی دوستش داشت، خیلی دوستش داشت. حضرت آقا هم که با آمدنشان در تشییع، سنگ تمام گذاشتند. حرکت آقا و حضور در مراسم تشییع، مشت محکمی بود در دهان کسانی که علیه مرتضی صحبت میکردند و موضع میگرفتند، کسانی که میگفتند آقا از دست مرتضی ناراحت است. من باورم نمیشد. اینقدر تخریب روی مرتضی زیاد بود، ولی آقا میدانست مرتضی چهجور به ولایت نگاه میکند و با آمدنش یک جور مهر تأیید زد به کارهای مرتضی و تفکرش. و الآن هم آقا از شاگردهای مرتضی توقع دارد که راه و رسم مرتضی را بروند.
من اگر شایستهی شاگردی مرتضی باشم، دوست دارم مثل مرتضی کار و فکر کنم. الآن اگر بخواهم مثل فیلمهای مرتضی یک فیلم بسازم، حقارت محض است و حماقت است. چون اگر خودش هم بود، الآن این فیلمها را نمیساخت. یعنی من باید راه و روش را بگیرم، یک فیلم بسازم که تفکر مرتضی در آن باشد. تفکر مرتضی چه بود؟ تفکر اشراقی بود. خودش میگفت مستند اشراق. خودش میگفت ما برای هر کاری که میکنیم بالأخره باید یک اسمی بگذاریم. برای این نوع نگاه به سینما و هنر اسمش را ما میگذاریم مستند اشراق و خودش در کتابهایش میگوید مستند اشراق یعنی چه.
و حرف آخر.
بعضی مواقع مرتضی را یک هفته نمیدیدم. میرفتم پیش اش؛ میگفتم آمدم باتریهایم شارژ بشود. مینشست دو ساعت برایم صحبت میکرد از انقلاب و امام. با آن عرفان نظری و عملی که داشت یک حال معنوی به ما میداد، بعد میگفت حالا حالت خوب شد؟ میگفتم بله آقا مرتضی، باتریهایم شارژ شد. میگفتم تا یک ماه باتریهایم شارژِ شارژ است. حضورم در دیدار شعرا با مقام معظم رهبری هم باعث شد واقعاً باتریهایم شارژ بشود. رفتم آقا را ببینم تا باتریهایم و خودم شارژ بشوم برای کار بعدی إنشاءالله.